موهایم در دست باد بی قرارند...



امشب کع از درد به خودم پیچیدم، پیچیدم و پیچیدم تا همه پیچ‌های عالم به سر آمد، تو سر هر پیچی منتظرم نشسته بودی با آغوشی گرم و دستان مهربان، میخواهم‌ برایت بنویسم که قدر‌دان لحظه‌ لحظه‌ی بودنت هستم، حتی وقتی که سعی میکنم با تک تک سلول‌های وجودم ثابت کنم که نیستم.


بدون تو هنوز هم جهان زیباست، آدم‌های خوبی کنارم هستند، دوستانی دارم، مادر و پدر از همیشه مهربان‌ترند، عاشق شده‌ام، دوستم دارد، هم نام توست و این هم درد است و هم شادی. هنوز دریا را دوست دارم، پیاده‌روی می‌کنم، از باران لذت میبرم، هنوز پرندگان میخوانند، آفتاب می‌درخشد. سال‌ها می‌گذرند و من بیشتر از تو دور می‌شوم. تو همیشه فقط چهارده سال داری و من هی پیرتر می‌شوم. من در لحظه هایم چیزی کم دارم، شنیدن نامم از دهانت وقتی برای کاری صدایم میزنی، جواب دادن به سوال‌هایت وقتی سردرگم مانده‌ای، شانه‌های مردانه‌ات که میتوانست تکیه‌گاهم باشد، آغوشت که آرامشم باشد، تو را کم دارم وقتی که احساس میکنم تنهام، وقتی که گرفته‌ام. 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها